صدای نسیم روی دست هایم می دود. برگ زردی تلوتلوخوران می آید. انگار که واژگانی بی رنگی در گلویش گیر کرده باشند. انگار لال شده باشد. هی می خواهد چیزی بگوید اما نمیتواند. به پشت شانه ای می زنم. سرفه ای می کند و راهش را می رود. حتی نگاهم نمی کند. سخت دل.
گفته بودم که زمستان که شروع شود، هر روز که از راه برسد دونه دونه ها برف را می شمارم و از دونه دونه ها باران عکس می گیرم و برایش می فرستم. بهش می گویم که با هر قطره باران تکه ای از دلم برایش آب می شود. می گویم که انتظار حجم وسیعی از نیامدن های همواره است. حجم قهوه ای رنگ که انگار همه تکه هایش روی دلم پخش و پلا شده اند.
قرار بود زمستان که می آید، همه این جمله ها را به او بگویم. زمستان آمد اما حال و هوای گفتن ها نیامد. روی دلم یه عالمه واژه پت و پهن افتاده و مثل بختک به دلم چنگ می زنند. سنگین و کرخت جاخوش کرده اند و خیال تکان خوردن ندارند. زمستان که آمد و می خواهد برود اما دلم از راه نرسید. از راه های درختی خوشم می اید اما راه ها زمستان پر از شاخه های درختانی است که انگار نه انگار روزی درختی بوده اند. روح درختی شان کجا می رود؟! خدا می داند.
زمستان دارد می رود. دلم هم شاید با آن برود. خدا می داند. شاید هم بماند. بماند همینجا. همین جا کنار انگشتانم تا هر روز بیشتر بنویسمش.
زمستان نشسته پشت یک پنجره بزرگ روبه روی دلم.
دلم ,زمستان ,ها ,های ,ای ,هم ,زمستان که ,از راه ,روی دلم ,می خواهد ,پنجره بزرگ
درباره این سایت