با خودش برد به همان روزی که پدرش گفت بابای اسماعیل با او برای زینت حرف زده. گفت پسر سر به راهیه. میشینه در د باباش. جمب هم نمیخوره. انگار نه انگار که جوونه و بخواد جوونی بکنه.
اینها را مش قربون، بابای زینت گفته بود. گفته بود که دست و رویش را بشورد و اگر شد حتی حمام ده هم برود. بعدش هم رو کرده بود به مادر زینت و گفته بود: دختر که نباید بیخ ریش بابا و ننش بمونه. زینت دیگه 15 سالشه. خوبیت نداره بیش از اینها تو خونه بمونه. اسماعیل هم پسر خوبیه. اهل دود و دم هم نیست. سرش تو کاره.
زینت همه اینها را شنیده بود. دلش افتاده کف دستش و هی دستش را میخاراند. گوشش یخ کرده بود و دوست داشت به شانهاش نزدیکش کند. دستهایش انگار کرخت شده باشد، تکان نمیخورد. چشمهای محسن انگار افتاده بود روی صورتش. گرمی دستش را حس میکرد.
- نه محسن. اگه کسی ببینه.
-من فقط میخوام کمی دستت رو بگیرم. گرم بشه. آخه حسابی کرخت شده و سردشونه انگار.
-من میوام درس بخونم.
-درسم میخونی. بزار من از خدمت برگردم. بعدش خونهمون رو میسازیم. البته قبلش باید میام خواستگاریت.
زینت سرخ و سفید شده بود و تند تند دستش را از دست محسن بیرون کشیده بود.
-الان مادربزرگ میاد. گفت یه تکه پا میره و برمیگرده.
-حالا کو تا بیاد.
خانه مادربزرگ شده محل دیدار پسردایی و دختر عمه. هی همدیگر را میدیدند و هی گل میگفتند و گل میشنیدند. پسردایی محسن دبیرستانش را تمام کرده بود. سهراب و فروغ از دست نمیافتاد. زینت سال همباید دبیرستان میرفت. اما مدرسه روستا تنها تا مقطع راهنمایی داشت.
پسرها هم برای ادامه تحصیل به روستای بزرگتری میرفتند. آن هم در برف و سرما و با هزار ساختی. کجا مش قربان چنین اجازهای به زینت میداد که پا به پای پسرها برود روستای دیگری. مردم چه میگویند.
-زن مگر نمیبینی همینجوری هم هزار حرف و حدیث برای دیگران درمیارن. میخوای واسه دختر تو حرف دربیارن؟! جوونه شاید هزار خطا بکنه. اونوقت چیکار کنیم؟ تو روستا به این کوجیکی دیگه نمیتونیم بمونیم.
مادرش گوشه چهارقدش را چرکتر کرده بود از بس از این دست به آن دستش کرده بود. گوشه چشمش نم اشکی هم دویده بود.
زینت همه حرفا رو شنیده بود. پتو رو بیشتر از قبل توی حلق خودش فروکرده بود. دختر کوچک خانه بود. میخواست مدرسه برود. نمیخواست مثل زیور شوهرش بدهند و برود پی بچهداری. میخواست فروغ و سهراب و شاملو بخواند. از بس محسن زیر گوشش از این حرفها زده بود.
-زینت چی شد؟ حتما برو فردا با مجید. دیگه بسشه. عزیزجون هم تنهاست. محید هم دیگه مردی شده واسه خودش.
محید کف دستش را بیشتر خاراند. گوشش بیشتر یخ کرد. چشمهایش سیاهی میرفت. دنبال مادرش دوید.
-دنبالم بیا. بیا بریم تو اتاق نشیمن. هنوز که مادربزرگ نیومده.
-میاد همین الان.
-میخوام واست سهراب بخونم.
برایش سهراب خوانده بود: آب را گل نکنیم
-آب را گل نکنیم
-در فرودست انگار کفتری میخورد آب
و زینت تکرار کرده بود. گلنوش یکریز گریه میکرد. بی خواب شده بود. گرسنهاش بود. سینه زینت را با ولع میمکید.
-مردمان سر رود آب را میفهمند.
-من نمیخوام برم شهر.
-زینت رویش را برگرداند. چشمهایش نمیدید. تار میدید. گلنوش تنش را میخورد. مجیدش باید میرفت شهر. نمیخواست برود. اما این اسماعیل چرا لج کرده. خدا میداند.
-نمیخوام برم پیش عزیزجون. میخوام پیش خودت باشم.
زینت نگاهش کرده بود.
-بیا پیشم. بخواب. سرت رو بزار روی این یکی پام. بخواب. لا لا لا لا.
مرغهای خانه سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند. زینت پرندهها را دوست داشت. مرغها را هم و همیش حواسش به کبوترها بود.
شاید این آب روان
-شاید این آب روان
-میرود پای سپیداری
-میرود پای سپیداری
-تا فروشوید اندوه دلی
-تا فروشوید اندوه دلی.
گلنوش دوباره خوابیده بود. مجید با سرآستین ریش رییششدهاش آب چشم و دهان و دماغش را میگرفت. زینت دستش را توی موهای مجید کرده بود. انگار میخواست موهایش را کف دستش بکارد. تا پیشش بمانند. موهای محسن هم صاف و براق بود. نرم و دلنشین. کاش.
-زینت! برمیگردم و میگم ننم بیاد خونتون. بیاد به عمه بگه. بابام هم حتما موافقه.
-اگه دوباره اون حرفا یادشون بیاد و با بابام بهم بزنن چی؟
-نه نه. میریم امامزاده دعا میکنیم. خب حالا پاشو بریم.
بند دل محسن پاره شده بود. یعنی چه؟ چرا باید باز آن حرفها یادشان بیاید.
(ادامه دارد)
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی؟ جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی؟
تو از نبات گروه بردهای به شیرینی باتفاق ولیکن نباتِ خودرویی
هزار جان بارادت تو را همی جویند تو سنگدل بلطافت دلی نمیجویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد بیا وگر همه بد کردهای که نیکویی
تو بد نگویی و گر نیز خاطرت باشد بگوی ازان لبّ شیرین که نیک میگویی
فردا اول اردیبهشت، روز بزرگداشت سعدی است. سعدی یعنی عصاره فرهنگ غنی ایران باستان و ایران بزرگ فرهنگی. ایرانی اصیل و با ریشه.
صدای نسیم روی دست هایم می دود. برگ زردی تلوتلوخوران می آید. انگار که واژگانی بی رنگی در گلویش گیر کرده باشند. انگار لال شده باشد. هی می خواهد چیزی بگوید اما نمیتواند. به پشت شانه ای می زنم. سرفه ای می کند و راهش را می رود. حتی نگاهم نمی کند. سخت دل.
گفته بودم که زمستان که شروع شود، هر روز که از راه برسد دونه دونه ها برف را می شمارم و از دونه دونه ها باران عکس می گیرم و برایش می فرستم. بهش می گویم که با هر قطره باران تکه ای از دلم برایش آب می شود. می گویم که انتظار حجم وسیعی از نیامدن های همواره است. حجم قهوه ای رنگ که انگار همه تکه هایش روی دلم پخش و پلا شده اند.
قرار بود زمستان که می آید، همه این جمله ها را به او بگویم. زمستان آمد اما حال و هوای گفتن ها نیامد. روی دلم یه عالمه واژه پت و پهن افتاده و مثل بختک به دلم چنگ می زنند. سنگین و کرخت جاخوش کرده اند و خیال تکان خوردن ندارند. زمستان که آمد و می خواهد برود اما دلم از راه نرسید. از راه های درختی خوشم می اید اما راه ها زمستان پر از شاخه های درختانی است که انگار نه انگار روزی درختی بوده اند. روح درختی شان کجا می رود؟! خدا می داند.
زمستان دارد می رود. دلم هم شاید با آن برود. خدا می داند. شاید هم بماند. بماند همینجا. همین جا کنار انگشتانم تا هر روز بیشتر بنویسمش.
زمستان نشسته پشت یک پنجره بزرگ روبه روی دلم.
دلم میخواهد کسی پیدا میشد و در چند خط میگفت که چه می توان کرد؟ واقعا چه میتوان کرد؟! هر کانال تلویزیونی، هر صفجه رومهای، هر شبکه اجتماعی، هر سایت اینترنتی و . را که باز میکنی، صحبت از جنگ و خونریزی و خون ریختن و انتقام، قراردادهای میلیارد دلاری خرید و فروش ابزارهای جنگی، ترور، جنگ، حوادث تروریستی و. است. در این دنیای کثیف و مضحک چه میتوان کرد؟!
هنوز هم بنشینم گوشه خانه و بگویم که گردشگری میتواند راه مفاهمه ملتها را هموار کند؟ هنوز میتوانم بگویم که شعر، رمان، داستان و. میتواند جهانی بهتری بسازد؟ نمیتوانم دیگر اینقدر بزرگ شدهام که رویم نمیشود به خودم چیزی را به ناراست قالب کنم. کاش بزرگ نمیشدم حداقل. در آن صورت در دنیایی کودکانهای سیر میکردم و نمایش دلچسب عدم درک بسیاری از ناراستی چقدر میتوانست دیدنی باشد.
چه میتوان کرد؟ موضوع همین است. موضوع همین موضوع است که چه می توان کرد؟!
بگذار بگذرد
این را هنگامه پریشان مویرگها میگوید
چشمها چشمها بی هیچ سویی
به هر سویی پرواز میکنند
سراسر نگاه شده بودی و هیچ چشمی نداشتی
سردت بود
دستهایم
دستهایم
لبه تیز حسرت بر حاشیه ساز شیار داغی مینوازد
دستمهایم
دستهایم
روی آخرین نگاه سر میخورند
سردشان بود
سردت است؟
چرا نمیلرزید اما گونه کلماتش کبود بود
گونه واژهها
گونه هوا روی قلبش افتاده بود و نمیزد و چال افتاده بود
سردم است
سردش بود
اعتراف کرده بود
روزهایی که میرفت
درباره این سایت